آنروز بی هدف تر از همیشه به کوچه پا گذاشت ، به آسمان نگاهی انداخت گویی که آسمان هم غم داشت و میل گریستن ، به دستهایش نگاهی انداخت ولی توان برداشتن چتر در آنها نبود پس بدون چتر باید میرفت.
بی هیچ مقصدی کوچه ها را پشت سر جا میگذاشت ، با وجودی خالی از زندگی به سوی ناکجا آباد قدم بر می داشت.
به دنبال جایی میگشت که تنها باشد، خود را کنار نیمکتی یافت که به هنگام دلتنگی هایش به آن پناه می برد
به گمانش آن نیمکت فقط برای او و دلتنگی هایش آنجا بود ، چون همیشه خالی از حضور آدمیان بود، رنجهایی او نیمکت را هم با تنهایی خو داده بود.
نشست و چشم به اطراف دوخت کمی انطرف تر دو کودک غافل از دنیای بزرگترها چه شادمانه مشغول بازی بودند.
خیالش به دنیای کودکی هایش پر کشید چقدر شاد و بی خیال آرزوهایش خلاصه میشد در داشتن اسباب بازی تازه ای که پدر برایش میخرید.
و حالا بزرگ شده ، اما آرزوهایش هم مثل خودش بزرگ بودند و باز دست نیافتنی.
با ریزش قطرات باران به خود آمد. بچه ای آنطرف از بارش باران به گریه افتاده بود و مادرش را صدا میزد، همه زنها کودکان خود را پناه دادند و رفتند ولی هنوز آن کودک بی چاره گریه میکرد.
هیچ کس جز او و کودک آنحا نبودند خواست بر خیزد به سراغ کودک برود ولی توان بر خواستن نداشت و مبهوت به گریه کودک شده شده بود .
که ناگاه کودک به او پناه آورد و مادرش را خواست.نگاهش به صورت کودک افتاد که چه معصومانه گریه میکرد که مادر کودک رسید و او را به آغوش کشید و رفت و او ماند .
در میان بارش آسمان هق هقش گرفت.
هیچکس نبود جز او و باران پس میتوانست صدایی هق هقش را در میان صدای باران گم کند..............
غروب از راه میرسید وباران هم او را تنها گذاشته بود ولی با رفتنش غمهایی او را با حود برده بود.
گریه هایش به قلبش آرامشی زیبا داده بود، احساس خوبی داشت باید زندگی میکرد ، باید از یاد میبرد خنجری را که بر وجودش فرود آمده بود وکم کم او را از بین میبرد.
در میان سیاهی شب به امید روشنایی صبح به سوی خانه قدم بر میداشت با نگاهی تازه.
میدانست باز به اینجا می اید ولی نه برای تنها ماندن ، بلکه برای اینکه گاهی با خود خلوت کند .
به خود قول داده بود که اگر بار دیگر کودکی از او پناه خواست حتما او را پناه دهد.
به آسمان نگاهی انداخت و زیر لب خدایش را شکر کرد.

مطلب ارسالی از دوست عزیز(عاشق)
نظرات شما عزیزان: